تو را غایب نامیدهاند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.
«غیبت» به معنای «حاضر نبودن»، تهمت ناروایی است که به تو زدهاند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمیدانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را میخوانند، ظهورت را از خدا میطلبند نه حضورت را. وقتی ظاهر میشوی، همه انگشت حیرت به دندان میگزند با تعجب میگویند که تو را پیش از این هم دیدهاند. و راست میگویند، چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی، جمعه که از راه میرسد، صاحبدلان «دل» از دست میدهند و قرار ازکف مینهند و قافله دلهای بیقرار روی به قبله میکنند و آمدنت را به انتظار مینشینند...
و اینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعله»، در آستانه آدینهای دیگر با دلدادگان دیگری از خیل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه میکنیم.
به نام حضرت دوست
در خواب خوشی دیشب دیدم که تو میآیی
من منتظرت هستم هر لحظه و هر جایی
کاشانه عشق من دور از تو شده ویران
با آمدنت ای کاش ویرانه بیارایی
وقتی که نباشی تو نومیدم و سرگردان
بازآ و رهایم کن از وحشت تنهایی
من تیرگی شبها تو شعله خورشیدی
من تشنه یک قطره تو آبی دریایی
حق داری اگر حتی ناراحتی از عشقم
من روی زمینم تو از عالم بالایی
در اوج سبکبالی با خواجه زدم فالی
بشنو سخن حافظ شاید که به رحم آیی:
«ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی»
کوچههای غربت
دوباره جمعه رسیده و مرد نامهرسان
عبور میکند از کوچههای غربتمان
آهای مرد شریف، از عزیز ما چه خبر؟
دوباره پاکتی از گل بدون نام و نشان!
شما چه سادهای آخر جسارت است، اما
به فکر روزنه در این خیال تیره نمان
و آه میکشم و... خیلی از شما ممنون،
فقط سلام مرا لطف کن به او برسان
* * *
دوباره جمعه رسیده و مرد نامهرسان
عبور میکند از کوچههای غربتمان
و اشک میچکد از چشم من که پاکت را
رها کنم برود در مسیر آب روان
و خواستم که شروعش شبیه این باشد:
سلام و عرض ادب خدمت گرامیتان...
ولی چه سخت و عذابآور است اینگونه
مرا به سادگی لحظههای خود بکشان
تو از زلالی این چشمه پاکتر هستی
کمی از آب نگاهت به چشم من بچشان
دوباره جمعه شد و باز هم چه دلتنگم
برای پاکتی از گل، آهای نامهرسان!
خاکم اگرچه...
خاکم اگرچه، نیم نگاه تو کیمیاست
باور بکن که منتظرم، خاک، بیریاست
صبرم اگرچه رشته ایوب بافتهست
اما مگر تحمل این رشته تا کجاست؟
«ای غایب از نظر که شدی همنشین دل»
من عاشقم، حساب من از دیگران جداست!
دستی بکش به خاک من این بار بشکفد
پروانهای که از قفس صبح و شب رهاست
صبحم، طلوع کردهام از ابتدای خویش
آنجا که قلب منتظران غرق در دعاست
ای صاحب تمام زمانها، ظهور کن
غوغایی از حضور شما در دلم بپاست
خاکم اگرچه، در نفس صبحهای من
هر لحظهای که میشکفد، ردی از شماست.
دامن دریای تو
دامن دریای دل، فرش قدمهای تو
رقصکنان موجها، مست تماشای تو
ای نفس آسمان از نفست در طپش
فرش زمین پیشکش، عرش خدا جای تو
ای نظر آفتاب در نظرت تیرگی
جلوه هر صبحگاه، خنده زیبای تو
بال به بال خدا، رمز سبکبالیت
میرسد از هر طرف، یاد تو با چنگ و دف
ای که ملائک به صف، خم شده بر پای تو
دست زمین را بگیر، ای مدد بینظیر
ای همه آفاق پیر، در غم فردای تو.
پنج شنبه 92 مهر 18 , ساعت 10:39 صبح
نوشته شده توسط رضا کریمی | نظرات دیگران [ نظر]